پایتخت بی چهرگان – نقد فیلم احتمال باران اسیدی

نانواییِ خلوتی در میانۀ یک راه روستایی پر از درخت. ساعات اولیۀ صبح است و صدای نوایی گیلکی از رادیوی کهنۀ نانوایی به گوش می‌رسد. تنها مشتری نانوایی پیرمردی تنهاست که به دوردست‌ها خیره شده و غرق در افکار خودش است. این اولین تصویری است که در «احتمال باران اسیدی» با آن مواجه می‌شویم: تصویری آرام از زندگی در یک شهر کوچک شمالی.

احتمال باران اسیدی، به گفتۀ کارگردانش، «مینیمالی است شاعرانه در بستر جامعه‌ای که به بن‌بست رسیده». فیلم نه شرح زندگی هیچکدام از شخصیت‌هایش است و نه حول محور داستانیْ مشخص اتفاق می‌افتد؛ بریده‌ای است از زندگی سه انسان تنها: منوچهر، کاوه و مهسا، که دست حوادث آن‌ها را برای مدتی کنار هم قرار داده است. منوچهر، که تنهایی، روزمرگی و محافظه‌کاری، دیواری دور دنیایش کشیده است و بار آن‌ها خودش را به شکل وسواس، درون‌گرایی و افسردگی در رفتارش نشان می‌دهد، حتی با این‌که بازنشسته شده، هر روز صبح چتر به دست به اداره می‌رود. پس از مرگ مادرش به قصد اینکه دوست دوران جوانی‌اش خسرو را پیدا کند، راهی تهران می‌شود. شخصیت وسواسی منوچهر که نمی‌تواند با تهران ارتباط برقرار کند، شهر را می‌بیند اما ناتوان از درکش، تبدیل به نظاره‌گری منفعل می‌شود و حتی به پیشنهاد گشتن در شهر هم دست رد می‌زند. اما ناگهان مهسا بی هیچ مقدمه‌ای از منوچهر می‌پرسد: «دایی من میشین؟» و منوچهر بعد از اصرارهای کاوه قبول می‌کند. از اینجا منوچهر هم درگیر جهانی می‌شود که تا به امروز سعی کرده بود از آن بگریزد. جهانی پرهیاهو، بر محور پول و دروغ و با مردمانی تنها، که در میان جمعیت گم شده‌اند.

به خواندن ادامه دهید