گوشیهای هوشمند، فروشندهها و نوازندههای دورهگرد، پیرمردهای نصیحتگر و آن آقایی که بلااستثنا هر دفعه پشت چراغقرمز فاطمی با اصرار از آقای راننده میخواهد که درب اتوبوس را قبل ایستگاه باز کند تا پیاده شود، از مهمترین عواملی بودهاند که در این سالها باعث شدند دو مفهومِ به ظاهر نامتجانسِ اتوبوس و هدفون برایم پیوندی ناگسستنی داشته باشند.
در همین راستا، وقتی میخواستم از خانه به ایستگاه بی.آر.تی بروم، پوشیده و نپوشیده هدفون توی گوشم بود و شمارۀ چهارم نشریه که تازه منتشر شده بود را هم برداشته بودم تا ارتباطم با دنیای بیرون به کلی منقطع باشد. به سمت ایستگاه «حماسی» یا همان سیودوم ولیعصر حرکت کردم. ایستگاه حماسی را دوست دارم، چراکه به دلیل موقعیت غیراستراتژیکش از وایبر هم خلوتتر است و با خیال راحت میتوانی برای خودت منقطع باشی. تازه نشسته بودم و نیمکت سرد فلزی ایستگاه داشت به دمای مناسب نشستن موجودات زنده میرسید که ناگهان دو نفر وارد ایستگاه شدند. به نظر سؤالی داشتند و سعی کردند با خواندن اطلاعات نوشته شده در ایستگاه جوابشان را پیدا کنند اما ظاهراً موفق نبودند. کس دیگری هم جز من در ایستگاه نبود. تا مرا دیدند، برگشتم و به نشریه خیره شدم. سعی کردم به خواندن ادامه دهم اما نمیتوانستم. حالا دیگر مستقیم داشتند به سمتم میآمدند. اگر اهل انقطاع باشید، لابد میدانید که قطع کردن حال انقطاع از دردناکترین اتفاقاتی است که برای یک منقطع میتواند بیفتد. علیایحال، کار از کار گذشته بود. سایۀ چهار عدد پا را کنار پاهایم میدیدم. هدفونم را درآوردم و سرم را بلند کردم. از افغانستانیهای مقیم ایران بودند. پرسیدند چطور میتوانیم برویم تجریش؟ جوابشان را دادم. تشکر کردند و رفتند. آنقدرها هم بد نبود. زیادی بزرگش کرده بودم. شنیدن لهجۀ افغانی به قطع شدن موسیقی میارزید. در حال لذت بردن از لهجۀ افغانی در ذهنم بودم که اتوبوس اول آمد. جای نشستن نبود. با خودم گفتم ایستاده که نمیشود نشریه خواند. به نیمکت گرمم برگشتم و منتظر بعدی ماندم. بعدی هم وضع مناسبتری نداشت. تصمیم گرفتم نشریه را در کیفم بگذارم و سعی کنم خودم را در فضای خالی بین مسافران جا کنم. موقعیتم را به درستی تثبیت نکرده بودم که اتوبوس به راه افتاد و به آغوش یک مرد محترم میانسال _ که خوشبختانه شکمی مناسبِ جذبِ تکانۀ اجسامِ متحرک داشت _ پرت شدم. به واسطۀ این اتفاق مجبور شدم دوباره هدفونهایم را بیرون بیاورم تا از آن آقا عذرخواهی کنم. هدفون را که از گوشم خارج کردم شنیدم کسی دارد آواز میخواند. همینطور که داشتم به دنبال منبع صدا میگشتم، صدای جوانی را پشت سرم شنیدم که با دوستش حرف میزد. صدایش با دقت خاصی مهندسی شده بود؛ نه آنقدر بلند بود که کسی بتواند بگوید «آقا! آرامتر» و نه آنقدر آرام که افراد خارج مکالمه که در واقع مخاطب اصلی هم همانها بودند، صدایش را نشنوند. میگفت: «اول فکر کردم نئشهست، حالش خوبه زده زیر آواز. دومی رو که شروع کرد فهمیدم حالش زیادی خوبه. کلاً قاطی داره بندهخدا.» بعد با لبخندی شبیه لبخندهای بهیادماندنی یکی از سیاستمداران محبوب کشورمان اطراف را نگاه کرد. همهمان، که تا همین لحظه داشتیم موشکافانه تکتک کلماتش را وارسی میکردیم، برای جلوگیری از برخورد چشمی به سرعت پراکنده شدیم. یکیمان با چنان دقتی زل زد به میلۀ اتوبوس که اگر نمیدانستی خیال میکردی با میله سَر و سرّی دارند. بگذریم. منبع را پیدا کردم. پیرمردی بود پنجاه_شصتساله که انگار الساعه از سریال شبکۀ یک بیرون پریده. سر و وضع نامناسبی نداشت. صدایش هم خیلی بهتر از آن بود که دورهگرد باشد ولی از آنجایی که هیچکس جز پیرمرد دیگری که کنارش ایستاده بود توجهی به او نداشت، شک کردم شاید حق با جوان پشت سرم باشد. نکند دیوانه است واقعاً. هرچه باشد بی.آر.تی که جای آوازهخوانی نیست. آوازش تمام شد ولی با اینکه کسی عکسالعملی نشان نداد، بعد از مدتی دوباره شروع کرد به خواندن. مردی که به ظاهر عزادار بود برگشت و نگاه چندثانیهای معناداری به آوازهخوان دیوانه کرد. البته که او هم توجه چندانی به این قبیل نگاهها نداشت و کار خودش را میکرد. من که هنوز سر دیوانه بودن یا نبودن پیرمرد به نتیجۀ قطعی نرسیده بودم، با این نگاه داشتم رأی به دیوانگی را صادر میکردم که دیدم آنطرفتر، مردی میانسال با چشمهای باندپیچیشده، روی صندلیاش، نیمخیز، دارد از شنیدن آواز لذت جانانهای میبرد. مجبور شدم صدور رأی دیوانگی را تا اقامۀ ادلّه و شواهد بیشتر متوقف کنم. از ایستگاه بعدی که خارج میشدیم، آوازش تمام شد. یکی که در همین ایستگاه آخر وارد شده بود شروع کرد به تشویق کردن. بعد چند ثانیه، پیرمردی که کنار آوازهخوان دیوانه ایستاده بود هم به او پیوست. مرد کور هم. یکی دیگر هم بلند شد و جایش را به پیرمرد داد. حالا تمام اتوبوس، حتی آن دو نوجوانی که تا الان داشتند از گوشیهایشان محتویات مشکوکی به هم نشان میدادند، با خوشحالی به ترانههای گلپایگانی و بنانِ آقای آوازهخوان گوش میدادند. این بار که به آخر آواز رسیدیم، چنان شوری به پا شد که فکر میکردی در سرویس اردوی مدرسه هستی در راه پارک جنگلی. یکی گفت: «دیگه هیشکی از این اتوبوس پیاده نمیشه». خندیدیم. آوازهخوان بطری خالی آبمعدنی را جلوی دهانش گرفت و گفت: «برنامۀ گلهای رنگارنگ را از شبکۀ جهانی بی.آر.تی میشنوید. تا ساعت شش برنامه داریم.» باز خندیدیم. این بار بلندتر. من هم که صدور رأی بهکل از خاطرم رفته بود، تصمیم گرفتم با وجود مشقاتِ پیادهروی اضافه، یک ایستگاه پایینتر پیاده شوم. داشتم از غزل خداحافظی حظ میبردم که به ایستگاه رسیدیم. وقتی پیاده میشدم آواز هنوز ادامه داشت. از سکو به داخل اتوبوس نگاه کردم. آقایی که به شکمش خوردم، جوانی که پشت سرم بود، دو نوجوان و مرد عزادار همانطور میخکوب گوش میدادند. اتوبوس که کمی دور شد، صدای خفۀ هدفونهایم را شنیدم که هنوز داشتند برای خودشان ضجه میزدند، برشان گرداندم به گوشم و همینطور که پیاده به سمت مقصدم حرکت میکردم، نشریهام را از کیفم درآوردم و برگشتم به انقطاع نازنینم.
ممنون مطلبتون خیلی کامل بود
سلام.ممنون .خیلی خوب بود.از دست
اندرکاران وبسایت به این خوبی سپاسگزارم
سلام میشه لینک داخل مطلبو چک کنید.برای
من مشکل داشت.ممنون
اسپاتیفای فیلتر هست وگرنه لینک سالمه
Make a more new posts please 🙂
___
Sanny
وبسایتتون قالب خیلی ساده ، خوب و همینطور تاثیرگزار هستش