کولیها به حق یکی از خاصترین گروههای مهاجر هستند که اگرچه با گستردگی زیادی در همه جای جهان وجود دارند اما در عین حال از ناشناختهترین مهاجرانند. مردمانی که با مهاجرت تعریف میشوند، نه با سرزمینی که از آن آمده اند، نه با سرزمینی که در آن زندگی می کنند بلکه با آزادیای که این عدم تعلق با خود به ارمغان میآورد.
از کودکی از جوکیمحله میترسیدم. یعنی گفته بودند که باید بترسم. خانه یکی از اقواممان حوالی آنجا بود و از همان ابتدا مادرانمان بهمان گوشزد کرده بودند که موقع بازی نباید نزدیک آن کوچه، کوچه “بچهدزدها”، شویم. شنیده بودیم که خیلیها وارد کوچه میشوند و پس از مدتی دیگر خبری ازشان نمیشود. من و خیلی از همنسلانم به واسطهی همین شنیدهها با آمیزهای از ترس و کنجکاوی نسبت به جوکیمحله (که امروز نامش آهنگرکوچه شده) بزرگ شدیم. هفت یا هشت سالم بود که از سر کنجکاوی بالاخره وارد کوچه شدم. نوجوانی با پوست تیره و پای برهنه سر کوچه بود تا مرا دید، بلند داد زد: “برگرد برو.” این اولین برخورد من با مهمترین محلۀ مهاجرنشین آمل و ساکنینش یعنی کولیها بود.
کولیها به حق یکی از خاصترین گروههای مهاجر هستند که اگرچه با گستردگی زیادی در همه جای جهان وجود دارند اما در عین حال از ناشناختهترین مهاجرانند. مردمانی که با مهاجرت تعریف میشوند، نه با سرزمینی که از آن آمده اند، نه با سرزمینی که در آن زندگی می کنند بلکه با آزادیای که این عدم تعلق با خود به ارمغان میآورد. کولیها تاریخچۀ مدون و مشخصی ندارند. گرچه روایتهای بسیاری را میتوان یافت که از ریشۀ هندیِ اجدادِ آنها میگوید. برای مثال در شاهنامه آمده که بهرام گور آنها را از هند به ایرانزمین آورده یا گفته میشود که در زمان افشاریه، پادشاه هند آنها را به نادرشاه هدیه داد تا هنگامِ بازگشتن به ایران، از لشکرش محافظت کنند. آنها هم پس از رسیدن به ایران، دیگر هرگز به هند بازنگشتند. اما حقیقتِ قضیه آن است که این گروه به لحاظِ فرهنگی، نه پایبندی ویژهای به تاریخچۀ گروهیشان دارند و نه علاقۀ خاصی. به همین علت، شاید این پرسش که کولیها اصالتاً اهل کجا هستند، چندان اهمیت نداشته باشد و حتی کلمه “غیریکجانشین” به جای “مهاجر” برای توصیفشان مناسبتر باشد. چراکه مهاجر کسی است که از جایی که به آن تعلق دارد و موردِ مقبولیت باقیِ ساکنان است، برای سکونت به جایی دیگر میرود. حال آنکه کولیها در هر شهری که زندگی کنند، همیشه به چشمِ غریبههایی دیده میشوند که به مردمانِ محلیِ شهر سنجاق شدهاند. کولیهای شمال هم مثل بسیاری از دیگر اقوام کولی، به صورت سنتی صاحبِ زمین نبودهاند و بنابراین کشاورزی نمیکردند و دام هم نداشتند. مردانِ کولی ابزارآلاتِ آهنی مثل سیخ و داس و… تولید میکردند و زنانشان، آن ابزارآلات را برای فروش به روستاها میبردند. یا اینکه بعضاٌ موادِ اولیه را از روستا خریداری میکردند و به ایلی کوچگرد میفروختند. اما با صنعتی شدنِ شهرها و مکانیزه شدنِ ابزارها، و همچنین اصلاحاتِ ارضی روستاها که روستائیان را (که مشتریانِ دائمیِ کولیها محسوب می شدند) ناچار به مهاجرت کرد، بسیاری از غربتها بهتدریج مشاغل سنتیشان را از دست دادند و زندگیِ خود را مطابقِ زندگیِ شهریِ امروز وفق دادند.
وقتی بعد از تقریباً پانزده سال دوباره به جوکیمحله وارد شدم، چیز زیادی از دوران کودکیم عوض نشده بود. تا وارد کوچه شدم دیدم کم کم سرها از پنجرهها و لای درها بیرون میآید. وقتی توضیح دادم برای چه کاری آمدهام و شروع کردند به صحبت کردن، فهمیدم نگاهها از سر ترس بوده نه چیز دیگر. فکر کرده بودند از طرف شهرداری آمدهام. میگویند هر بار که کسی از طرف شهرداری برای بازدید آمده وضعیت ما بدتر شده، حتی اگر با وعده کمک آمده باشد. دفعات بعدی که به کوچه رفتم فهمیدم بیشتر از آنکه محلیها از جوکیها بترسند، آنها از محلیها میترسند. تمام طول مدتی که پای صحبتهایشان نشسته بودم چند جمله دائماً تکرار میشد، ولله ما هم مثل شما آملی هستیم. پدرمان و پدربزرگمان همینجا در آمل به دنیا آمدهاند. بهزاد که مداح حسینیه کوچک محله است با حالتی عاجزانه میگوید: “ما هم مازندرانی حرف میزنیم. مسلمونیم. محرم ما هم مثل شما عزاداری میکنیم. ” انگار غریبه و بیدین خوانده شدن، زخمی بر روح این مردم برجای گذاشته است و حالا دارند تمام تلاششان را میکنند تا بفهمم نه بیدینند و نه غریبه.
از یکی از پیرمردهای محل در مورد پیشینه کولیشان میپرسم و اینکه بین تهران و آمل رفت و آمد میکنند یا نه. میگوید تعداد کمی از خودمان به تهران میرویم اما اقواممان از تهران و شهریار در مناسبتها میآیند آمل و به پنجرهای اشاره میکند که چهار پنج نفر از آن دارند نگاهمان میکنند و ادامه میدهد که همینها از تهران آمدهاند برای عید دیدنی. میآیند به ما سر بزنند ولی وقتی میبینند ما نه جایی داریم که بتوانند راحت بخوابند، نه چیز کافی که ازشان پذیرایی کنیم، خودشان زودتر برمیگردند. غیر از عید، برای عزاداریها و مهمتر از همه در مراسم عروسی، همه طایفه به آمل برمیگردند. با اینکه سن ازدواج پایین و چندهمسری در میانشان امری پذیرفته شده است، عروسی برایشان اهمیت زیادی دارد. همه باید در عروسی حضور داشته باشند. در هر جشنی که میگیرند، هرکدام مبلغی به صاحبِ جشن میدهند و بعد که نوبتِ شخصِ دیگری میشود که میهمانی برگزار کند، هر کس باید به همان میزانی که میزبان آن زمان به آنها داده بود، به میزبان برگرداند. جمعآوری پول در جشنهایشان، ریشهای کاملا هویتی دارد و کارکردش بیشتر از هرچیزِ دیگری در انسجامِ گروه و بقای هویتِ گروهیشان است. بهزاد موتورش را پارک میکند و پسرش که دستهای تراکت رستوران در دست دارد از آن پیاده میشود. پسرش را نشانم میدهد و میگوید نمیخواهم او را به مدرسه بفرستم چون میدانم پسرم هم مثل خودم و خیلیهای دیگر بیشتر از دو سه کلاس نمیتواند تحمل کند که بچههای دیگر مسخرهاش کنند. میگوید چون سواد نداریم، کار خوبی هم گیرمان نمیآید. زنان محل میروند دستفروشی و گدایی، مردان هم یا کارگر روزمزدند یا مثل من برای رستورانها تراکت پخش میکنند. از حرفهایش میشود فهمید که از محلیها خیلی گله دارند. میگوید با ما مثل جزامیها رفتار میکنند. راهشان را کج میکنند که از نزدیکی ما رد نشوند. یا به ما کار نمیدهند و یا پول ناچیزی در ازای کارمان بهمان میدهند. دو سه خانواده محلی سابقا اینجا زندگی میکردند اما وقتی فوت کردند، فرزندانشان حتی نخواستند خانههایشان را بفروشند. خانه را با اسباب و اثاثیه رها کرده اند به امان خدا.
میروم تا از مغازهداران محل در مورد وضعیت کوچه بپرسم، آقای یوسفی که چهل سال است در نزدیکی کوچه مغازه دارد، جواب میدهد ما به آنها کاری نداریم، آنها هم به ما کاری ندارند. برایم از همبازیهای جوکیاش در کودکی تعریف میکند و میگوید زمانی که جوکیها همه آهنگر بودند، موقع ناهار و نماز مغازههایمان را رها میکردیم و خیالمان راحت بود که آهنگرها هستند و اتفاقی برای اموالمان نمیافتد. محلیها و جوکیها با هم در آهنگرکوچه زندگی میکردند و حتی در مواردی با هم ازدواج هم میکردند. اما وقتی به سراغ جوانترها میروم اوضاع قدری فرق دارد. هر چه جوانتر بودند، شکایتشان بیشتر بود. میگفتند در جوی آب اوردوز میکنند، دعوا راه میاندازند و مشتریها را فراری میدهند حتی یکی از مغازهداران میگفت میخورند به ما و کثیمان میکنند. تغییر نگاهها به کولیها در طول سالیان را میشد از سن اهالی فهمید، انگار نسل به نسل فاصله بین محلیها و کولیها بیشتر و بیشتر شده و هر نسل نسبت به نسل قبلش بدبینانهتر به کولیها نگاه میکند.
کولیها، مهاجرِ دائمیِ شهرها هستند. از این جهت که گویی به هیچ مکانی تعلق ندارند و در هر شهری که ساکن شدهاند، پس زده شدهاند. این پسزدن، برخوردی است که بهطور آگاهانه از جانبِ شهرداری و دولت و به شکلی ناخودآگاه از جانبِ مردم و حتی سازمانهای مردمنهاد اتفاق افتاده است.
به عنوانِ مثال، با اینکه برای دولت، تکتکِ افرادِ این طایفه، بهعنوانِ یک ایرانی، قابلِ قبولاند، اما گروهِ آنها بهعنوانِ یک قومیت، قابل پذیرش نیستند. از طرفی دیگر، اصلیترین سازمانی که مدام با این گروه در جدل است، شهرداری است. بهطوری که بچههای کولی، از کودکی میآموزند که از ماموران شهرداری باید ترسید. چراکه شهرداری (درواقع مامورانِ شهرداریِ مقابله با دستفروشی و سدِ معبر) میتوانند آنها را از خانوادهشان بگیرند و به بهزیستی ببرند و چون این کودکان معمولاٌ شناسنامه ندارند، نمیتوان ثابت کرد که آن کودک، فرزندِ چه کسانی است و بنابراین ممکن است که دیگر هرگز به خانوادهاش بازنگردد.
اما پس زدنِ آنها از سوی مردم، درحقیقت پسزدنی فرهنگی است. علت چنین رفتارهایی هم میتواند مثلا ظاهر و رفتارِ متفاوتِ آنها و یا مشاغلِ –بهزعمِ اکثرِ ما- پست آنها باشد. پسزدنی که برای بسیاری دیگر از گروههای شغلی مثل مردهشورها و… هم وجود دارد. بسیاری از مردم گمان میکنند که در پسِ ظاهرِ آفتابسوخته و بیچارۀ کولیانِ سرِ چهارراهها، بزهکارانی ثروتمند مخفی شدهاند. درحالیکه مسئله بسیار پیچیدهتر از این است. درحقیقت کولیها، رابطهشان با اشیاء بسیار متفاوت است. به این معنی که در فرهنگِ کولیها، «مالکیت» تقریبا معنایی ندارد و یک شیء (پول، شناسنامه و یا هرچیزِ دیگری) مدام درحالِ چرخش بین مردمِ طایفه است. اساساٌ یکی از مهمترین دلایلی که تعدادِ کمی از آنها صاحب شناسنامه هستند، نیز همین است. چون عموماً بهسختی حفظ میشود و معمولا یا گم میشود و یا از بین میرود. بنابراین کولیها را نمیتوان در دستۀ مرفهانِ و یا فقرای شهری قرار داد. چراکه رابطۀ آنها با مسائلی مثل «نقدینگی» یا «درآمد» یا «خرجکردن» با باقی مردم متفاوت است. البته این پسزدن، معمولاٌ از سوی آن مردمی اتفاق میافتد که با فاصلۀ زیادی از آنها و براساسِ داستانها و شایعاتی که دربارۀ آنها وجود دارد، زندگی میکنند. اما مردمی که همراهِ آنها و در همان محلهها روزهایشان را میگذارنند، معمولاٌ مشکلی با آنها ندارند و در بسیاری از موارد، با آنها رابطۀ دوستی برقرار کردهاند و یا حتی با آنها وصلت میکنند.
اما علاوه بر همۀ اینها، رفتار سازمانهای مردمنهاد هم با آنان، معمولاٌ ناشی از نپذیرفتنِ خصوصیاتِ هویتی و فرهنگی آنان است. NGOها با زاویۀ دید شخصیِ خودشان و معمولاٌ بدونِ دانشِ قبلی به آنها کمک میکنند. بهعنوانِ مثال، به کودکانِ کولی میگویند که پدر و مادرشان بیکفایتاند. یا به والدین آنها میگویند که کودکانشان نباید گدایی کنند. درحالیکه مقولۀ «گدایی» برای کودکانِ این گروه، فارغ از کسبِ درآمد، فعالیتی هویتی هم محسوب میشود که کودکانِ آن طایفه را از باقیِ کودکانِ شهر جدا میکند. بنابراین زیرِ سوال بردنِ این مقوله، درحقیقت به مثابۀ زیرِ سوال بردنِ هویت کودکانِ آنهاست.
کولیها گروهِ قومیتیای هستند که ویژگیهای فرهنگیشان، جای خود را در فرهنگِ باقیِ مردم پیدا کرده است. بهعنوانِ مثال، ممکن است که مردم نذرشان را به کولیهای دستفروشِ سرِ چهارراهها بدهند و یا مثلاٌ برای دفعِ بلاهایشان به آنها صدقه بدهند. درحقیقت در فرهنگِ ما، وجود افرادِی که به آنها «مستحق» گفته شود، میتواند حتی یک نیاز باشد. ویژگیِ مهمِ هماهنگ شدنِ فرهنگِ کولی با فرهنگِ غالب مردم، این است که آنها برای وفق دادنِ خودشان با شهری مثل تهران، ویژگیها و خصوصیات فرهنگیشان را بهکلی فراموش نکردهاند. مثلا، «دورهگردی» که شغلشان بوده است، جای خودش را به «دستفروشی» داده است. این موضوع، میتواند حتی به عنوانِ نقطۀ قوتِ آنها نسبت به سایرِ اقوامی باشد که در شهری مثل تهران، لباس و لهجه و زبان و شغلشان بنابر شرایطِ بیرونی، بهکلی فراموش شده و در سبکِ زندگیِ شهری حل میشود.
جامعهای که در آن زندگی میکنیم، جامعهای ناهمگن است. به این معنا که به تعدادِ گروههای قومیتیای که در آن وجود دارد، «عرف»ها و «درست و نادرست»های متنوعی هم در آن وجود دارد که هیچکدام هیچ برتریِ خاصی به دیگری ندارند. اما آنچه میخواهیم بگوییم، این است که این ناهمگن بودن، میتواند مبدا و منشا تنوعی باشد که هویتِ گروهیِ مردم را تشکیل دهد. فرهنگها و آدابورسومِ گروههای مختلفِ، میتوانند بر یکدیگر تاثیر بگذارند و در بسیاری از موارد، به یاریِ همدیگر بیایند و همدیگر را تکمیل کنند. درواقع شاید بتوان گفت که اساساٌ قومیتهای مختلف، در تضاد با همدیگر معنی میشوند و همدیگر را جلوه ببخشند. درست مانندِ «رنگ»ها که در کنارِ همدیگر معنی پیدا میکنند و میتوانند زیباتر شوند.